پیامبر اکرم (ص) فرمودند: آدمی تعجّب می کند از وفور ایمان مردم آخرالزّمان که پیامبری را ندیدند و امام آسمانی را زیارت نکردند و تنها ایمان به سطوری می آورند که بر روی کتابهای باقیمانده از وحی و کلمات معصومین نقش بسته است واقعه

واقعه

هنگامی که فتنه ها مانند پاره ای از شب ظلمانی شما را فراگرفت بر شما باد به همراهی با قرآن

 

گفت : سُبحانَ الَّذى اَسرى بِعَبدِهِ لَیلاً مِنَ المَسجِدِ الحَرامِ اِلَى المَسجِدِ الاَقصى .
فهمیدم به مكه رفته و اكنون عازم بیت المقدس مى باشد.
گفتم : چه مدتى است در اینجا بسر مى برى ؟
گفت : ثَلاثُ لَیالٍ سَوِیا.
گفتم : غذائى با تو نمى بینم ، چه مى خورى ؟
گفت : هُوَ یُطعِمُنى وَ یَسقینِ.
گفتم : چگونه وضوء مى گیرى ؟
گفت : فَاِن لَم تَجِدوُا ماءً فَتَیَمَّمُوا صَعیدا.
گفتم : مقدارى غذا با من هست میل مى كنى ؟
گفت : ثُمَّ اَتِمُّوا الصِّیامَ اِلَى اللَّیلِ.
گفتم : ماه رمضان نیست ، مى توانى افطار كنى .
گفت : وَ مَن تَطَوَّعَ خَیرا فَاِنَّ اللهَ شاكِرٌ عَلیمٌ.
گفتم : در سفر روزه گرفتن مباح است ؟
گفت : وَ اَن تَصُومُوا خَیرٌ لَكُم اِن كُنتُم تَعلَمُونَ.
گفتم : چرا همچون من سخن نمى گوئى ؟
گفت : ما یَلفَظُ مِن قَولٍ اِلا لَدَیهِ رَقیبٌ عَتیدٌ.
گفتم :از كدام قبیله هستى ؟
گفت : وَ لاتَقفُ مالَیسَ لَكَ بِهِ عِلمٌ اَنَّ السَّمعَ وَ البَصَرَ وَ الفُؤ ادَ كُلُّ اوُلئِكَ كانَ عَنهُ مَسئُولا.
گفتم : سخن بسیار گفتم ، مرا ببخش .
گفت : لاتَثریبَ عَلَیكُمُ الیَومَ یَغفِرُ اللهُ لَكُم .
گفتم : اگر اجازه دهى ترا بر شترم سوار كنم تا به كاروان برسى .
گفت : وَ ما تَفعَلُوا مِن خَیرٍ یَعلَمهُ اللهُ.
پیاده شدم و شتر را خواباندم . چون خواست سوار شود.
گفت : قُل لِلمُؤ مِنینَ یَغُضُّوا اَبصارَكُم .
پس چشم خود بستم . هنگام سوار شدن شتر رم كرد و چادرش پاره شد.
گفت : وَ ما اَصابَكُم مِن مُصیبَةٍ فَبِما كَسَبَت اَیدیكُم .
گفتم : بگذار پاى شتر را ببندم .
گفت : فَفَهَّمناها سُلَیمانَ.
پس پاى شتر را بستم و سوار شد.
گفت : سُبحانَ الَّذى سَخَّرَ لَنا هذا وَ ما كُنا لَهُ مُقرَنینَ.
آنگاه زمام ناقه را گرفتم و بر او صیحه زدم و به سرعت پیش مى رفتم .
گفت : وَاقصِد فى مَشیِكَ وَ اغضُض مِن صَوتِكَ.
حركت خود را آهسته كردم و زیر لب آواز مى خواندم .
گفت : فَاقرَؤُا ما تَیَسَّرَ مِنَ القُرآنِ.
گفتم : از سخنانت پند گرفتم .
گفت : وَ ما یَذَّكَرُ اِلا اوُلُوا الاَلبابِ.
گفتم : آیا شوهر دارى ؟
گفت : یا اَیُّهَا الَّذینَ امَنُوا لاتَسئَلُوا عَن اَشیاءَ اِن تُبدَ لَكُم تَسُؤ كُم .
دیگر با وى سخن نگفتم تا به قافله رسیدیم .
گفتم : چه كسى را در قافله دارى ؟
گفت : اَلمالُ وَ البَنُونَ زینَةُ الحَیوةِ الدُّنیا.
گفتم : در راه حج به چه كار آمده اند؟
گفت : وَ عَلاماتٍ وَ بِالنَّجمِ هُم یَهتَدوُنَ.
دانستم آنان راهنماى حاجیان هستند.
گفتم : نام فرزندانت چیست ؟
گفت : وَاتَّخَذَ اللهُ اِبراهیمَ خَلیلاً وَ كَلَّمَ اللهُ مُوسى تَكلیما، یا یَحیى خُذِ الكِتابَ بِقُوَّةٍ.
پس چون نام آنها را دانستم ، ایشان را صدا زدم ، سه جوان همچون قرص قمر پیش آمدند.
گفت : فَابعَثُوا اَحَدَكُم بِوَرَقِكُم هذِهِ اِلَى المَدینَةِ فَلیَنظُر اَیُّها اَزكى طَعاما فَلیَاءتِكُم بِرِز قٍ مِنهُ.
یكى از فرزندانش رفت و خوراكى برایم آورد.
گفت : كُلُوا وَ اشرِبُوا هَنیئا بِما اَسلَفتُم فِى الاَیامِ الخالِیَةِ.
گفتم : از این طعام نخورم تا مرا از حال مادر خویش آگاه سازید.
گفتند: مادر ما چهل سال است نیازمندیهاى خود را با آیات قرآن اظهار و بر طرف مى كند، و جز به قرآن سخن نگوید تا مبادا با گفتن سخن بیجا مورد خشم خداوند قرار گیرد. و او كسى جز فضه خادمه ، تربیت یافته مكتب زهراء نبود.
گفتم : ذلِكَ فَضلُ اللهِ یُؤ تیهِ مَن یَشاءُ وَاللهُ ذوُالفَضلِ العَظیمِ.

 

 

__________________________________________________________________________

 

 

 

 

منبع:نام كتاب : كشكول جبهه

تهیه و تنظیم : مؤ سسه فرهنگى نور

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

نویسنده: زهرا الف ׀ تاریخ: دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

CopyRight| 2009 , theevent.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com